- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه محرم
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه صفر
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه رجب
- سایت قرآنی تنـــــزیل
- سایت مقام معظم رهبری
- سایت آیت الله مکارم شیرازی
- سایت آیت الله نوری همدانی
- سایت آیت الله فاضل لنکرانی
- سایت آیت الله سیستانی
ذکر مصائب خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مکه
حاجیان را گفت: آنجا کعبه عریان میشود در طواف کعبه آنجا جسمتان جان میشود حج منم، چشمانتان را وا کنید ای حاجیان کعبه بیمن از شما مردم گریزان میشود استطاعت هرکه دارد میشود ملحق به من هرکه نامرد است پشت کعبه پنهان میشود حاجیان را گفت: بیمن حجّ ندارد حرمتی کعبه بیمن از شما مردم! گریزان میشود گفت: در ذیالحجۀ امسال شوری دیگر است گفت: در ماه محـرّم عید قربان میشود آمد و در کـربلا با آشـنـایـان خـیـمه زد گفت با یاران که: فردا ظهر طوفان میشود گفت با یاران که: فردا خطبۀ ناخواندهای گرم از نهجالبلاغه باز عـنوان میشود خطبه خواهد خواند فردا خواهرم بیذوالفقار گفت: فردا کاخ ظلم از ریشه ویران میشود آمد و افتاد چشم حُر به چـشم روشنـش مشکل حُر با نگاهی گرم آسان میشود حاجی از کاروان واماندهای گِرد حسین یک شبه میگردد و در کعبه مهمان میشود خیمه را خاموش کرد و گفت با یاران خویش: ظهر فردا هرکه با من هست، قربان میشود هرکه خواهد گو بمان و هرکه خواهد گو برو میرود هرکس از این خیمه، پشیمان میشود دوستان را گفت: فردا کربلا نورانی است گفت: فردا با شما اینجا چراغان میشود روز خلقت را شما تفسیر دیگر میکنید گفت: فردا محشر کبری نمایان میشود حجّ امسالین حدیثی تازهتر آورده است: عـید قـربان شما، شام غـریبان میشود گفت: وقت «استلام» دست عباس علیست گفت: فردا زمزمِ خورشید، جوشان میشود آمد و در کربلا حج را نمایش داد و رفت آن نمایش همچنان بیپرده اکران میشود!
: امتیاز
|
مناجات عرفاتی و خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مکه
لبیک که در دل عـرفـات است و منایم لـبـیـک که از خـویـش نـمـودنـد جدایم لـبـیک که سـر تـا به قـدم مـحـو خدایم لـبـیـک کـه امـروز نــدانـم بـه کـجـایم پرواز کـنان زین قـفـس جسم ضعـیـفـم گه در جـبلالـرحمه و گه مسجد خـیـفم آن وادی سـوزنـده که دل راهـسـپارش پیداست دو صد باغ گل از هر سرخارش دارنـد همه رنـگ خـدایـی ز غـبـارش هرکس به زبانی شده همصحبت یارش قومی به مناجـات و گروهی به دعایند از خویش سفر کرده در آغوش خدایند این جا عرفات است و یا روح من آنجاست دل هم شده آتشکده، هم دیده دو دریاست پای جبل الرّحمه یکی زمزمه بر پاست این زمزمه فریاد دل یوسف زهـراست این سوز حسین است که خود بحر نجات است میسوزد و مشغول دعای عرفات است دیشب چه شبی و چه مبارک سحری بود ما غافل و در وادی مشعـر خبری بود در محـفـل حـجـاج صـفـای دگری بود اشک شب و حال خوش و سوز جگری بود هر سوختهدل تا به سحر تاب و تبی داشت اما نتوان گفت که مهدی چه شبی داشت ای مشعریان دوش به مشعر که رسیدید آیـا اثـر از گـمـشـدۀ شـیـعــه نـدیــدیـد؟ آیـا دل شـب نـالـۀ مـهـدی نـشـنـیــدیـد؟ آیـا ز گـلـسـتـان رخـش لالـه نچـیـدیـد؟ آن گمشده مه تا به سحر شمع شما بود دیشب پـسر فـاطـمه در جـمـع شما بود امروز به هر خیمه بگردید و بجـوئـید گـرد گـنــه از آیــنـۀ دیــده بــشــوئـیــد در داخل هر خـیمه بگـردید و بجـوئـید یابن الحسن از سوز دل خـسته بگـوئید شـایـد به مـنـی چـهـرۀ دلـدار بـبـیـنـیـد از یـار بـخـواهـیــد رخ یــار بـبـیـنـیــد امروز که حجـاج به صحـرای منـایـند از خویش جدایند و در آغـوش خـدایند لب بـسـته سـراپـا هـمه سرگرم دعایند در ذکـر خــدا بـا نـفـس روحْ فــزایـنـد کـردنـد پـر از زمـزمـه و نـاله منی را یک قـافـله بگـرفـتـه ره کرب و بلا را این قافله از عشق به جان سلسله دارند این قـافـلـه بـا قـافـلـههـا فـاصـله دارنـد این قـافـلـه جا در دل هر قـافـلـه دارند این قـافـله تا مسلـخ خـون هروله دارند این قـافـله تا کعـبۀ جان خانه به دوشند از خـون گـلـو جـامـۀ احـرام بـپـوشـنـد هفتاد و دو حاجی همه با رنگ خـدایی از مکه برون گشته شده کرب و بلایی از پیر و جوان در ره معـشـوق فـدایی جسم و سرشان کرده زهم میل جـدایی اصغر که پدر بوسه زند بر سر و رویش پـیـداست شـهـادت ز سـفـیـدی گـلویش خـیزید جوانان که عـلی اکـبرتان رفت ریحـانـۀ ریـحـانـۀ پـیـغـمـبـرتـان رفت از مکه سوی کرب و بلا رهبرتان رفت گـوئید به اطفـال عـلی اصغـرتان رفت ای اهـل مـنـا شمـع دل نـاس کجا رفت از کعـبه بپـرسـید که عبـّاس کجا رفت ای اهل منی کعبه پُر از نور و صفا بود دیـروز حـسـیـن بن عـلی بـین شما بود سیلاب سرشکش به رخ و گرم دعا بود از روز ازل کعـبۀ او کـرب و بلا بود امروز به هجرش همه گریان بنـشیـنید فـردا سـر او را به سر نـیـزه بـبـیـنـیـد در مـکّـه بـپـرسـیـد ز زنهای مـدیـنـه زینب به کجا رفـت؟ کجا رفت سکـینه کـلـثـوم چـرا نـالـه بـرآورده ز سـیــنـه کو دخـتـر مـظـلـومـۀ زهـرای حـزیـنه ای دخـترکـان یکـسره با شیـون و ناله خـیـزیـد و بپـرسـید کجا رفته سه ساله زین قـافـلـه روزی به مـدیـنـه خـبر آید از کرب و بلا زینب خـونین جگـر آید با آتـش هـفـتـاد و دو داغ از سـفـر آیـد از مـنـبـر و مـحـراب نـبی نـالـه بـرآید تا حـشـر از این شـعـله بلـرزد دل میثم تـنـهـا نـه دل او کـه جـان هـمـه عـالـم
: امتیاز
|
ذکر مصائب خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مدینه
از مدینه کاروانی سوی جـانان میرود سوی جانان کاروانی با دل و جان میرود در تلاطم میرود این کاروان با اهل خویش همچنان کشتی که او در موج و توفان میرود حاجیان کـربـلا احـرام بـر تن کـردهانـد عشق اکنون از پی آنها شتـابان میرود بر طواف کـعـبۀ ایـثـار دل را بـسـتهاند با خدای خویش هر یک بسته پیمان میرود ردِّ پایی مانده از این قافله بر روی خاک در دل صحرا بیابان در بیـابان میرود قافله در قافـله گـیـسو پـریـشان کودکان کاروان در کاروان زینب پریشان میرود سایبان غـنچهای گردیده سقـف محـملی مادری دارد گلی بر روی دامان، میرود نوجوانی همرکـاب سَید و سالار عـشق استوار و پا به جا در اوج ایمان میرود با قدی افـراخـتـه آئـيـنـهدار مـصـطـفی هم قدم با کاروان چون سرو بستان میرود میدرخـشد چـهـرۀ ماه اباالفـضل رشید در کنار کودکان سقـای طفـلان میرود گاه گاهی میوزد بوی فراق از کاروان چون به دنبالش اجل افتان و خیزان میرود میرود دریـاترین دریا حـسین بن علی «یاسر» اکنون در پِیَش چون دُرِّ غلتان میرود
: امتیاز
|
ذکر مصائب خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مدینه
در دل شب رفت فـرزنـد بـتـول با دلـی پُـر درد در نـزد رسـول از جـفــای روزگـار فـتـنــهجــو گـریه بـگْـرفـتـش همی راه گلو: یا رسـولاللَّه! مـنم اینک حـسـین کز مَنَت بودی به گیتی، نور عین شب همه شب بود در سوز و گداز با خـدای خـویش در راز و نیاز گـریه و زاری هـمی آغـاز کرد با پـیـمـبر تا سحـرگـه، راز کرد در سحرگاه اندکی خوابش ربود تا ربودش خواب، شد وقت شهود نور احمد، قبر اطهر را شکافت وز افـق، مـاه یـمانی رخ بتافـت دیـد بـیـرون آمـد از مهـر و وفا با گروهی از ملایک، مصطـفی در برش بگْرفت و چشمش بوسه داد اشک وی بزْدود و لب بر لب نهاد ای فـدایت هـم پـدر، هم مـادرم! مــیــوۀ دل! یــادگــار اطــهـرم! ای عزیز من! تو خود جان منی از تـو بـاشد، دیـدهام را روشـنی بینمت گویا در این زودی قـتـیل ای تو در عالم، ذبیح و من، خلیل! بـیـنـمـت در سـرزمـیـن کــربـلا در میان خـاک و خـونی، مـبـتلا مادرت زهرای اطهر در بهشت حـیدر صفـدر، علیّ حـقسرشت عـمّ تـو، حـمـزه، شهـید راه حق جـعـفـر طیّـار کـاو بُـردی سبـق در بهـشت خُـلـد، مـشـتاق تـوأند انـتـظـار مـقـدمـت را مـیبـرنـد بس بُوَد ما را به سویت، اشتیاق یا حسین! «اُخرج الی ارضِ العراق» خود تو را خواهد خدا در خاک و خون وز تو پیدا، سرّ «ما لا تعلمون» رفـت از بــهــر وداع مـــادرش در بـغـل بـگْـرفت قـبر اطهرش گـفت با مـادر بـسـی از درد دل ریخت اشک و تربتش را ساخت گل سر برآور، حـال فـرزندت ببـین مـحـنت فـرزنـد دلبـنـدت بـبـین سر بـرآور، کن تو بـدرودم دگر که حـسـیـنت میرود سوی سفر پـس بـرفـتـی خـامــس آل عــبــا کـرد بــد رود مــزار مـجــتــبـی در وداعـش با زبـان حـال گـفت دُر همی بارید و با مژگان بسفت: آسمان بگْرفته بر من کار، تنگ در مـدیـنـه من نـبـتْـوانم درنـگ در جـوار جد، تو را باشد وطـن من به سـوی کـربـلا بـایـد شـدن نـیـنـوا، جـای غـریـبـان بـلاست خـوابگاه کـشـتـگـان کـربلاست شد محـمّـد، پـور پـاک مرتـضی نــزد آن سـلـطـان اقـلـیـم رضــا آگهی دادش شه از عـزم رحـیل میروم بیرون از این شهر، ای خلیل! تا کـشـانَد هر کجـا خـواهـد خـدا خود مـرا با اهل بیت مـصطـفی گفت: اندر مکّه آی، ای شه! فرود مـأمـن حـق، قـبـلـۀ اهـل سـجـود ور نـبـتْـوانی در آنجا زیـسـتـن کوچ کن زآنجا، برو سوی یمن کانـدر آن اعـوان و انصار توأند مردمش از جان و دل، یار توأند شاه گفتا: باشد این رأیت، صواب میروم من، سوی مکّه با شتاب در جهان گر خود نیـابم، مأمـنی بـار ذلّـت را نـشـایـد چون مـنی گـیرم آخر از ستـم، گردم شهـید بهتر از عمر است و بیعت با یزید چون رسید اینجا سخن، بس زارزار گـریه بـنْـمـودند چون ابـر بهـار امّسـلْــمـه زیـن خـبـر، آگـاه شـد خـاطـرآشـفـتـه به نـزد شـاه شـد ای تو ما را یـادگـار مـصـطفی! از رُخت بطحا و یثرب را صفا! از حـریم جـدّ خود، خـیـرالبـشر پا منه بیرون و بگْـذر زین سفر زین سـفـر آیـد هـمی بوی فراق میکشد آخر تو را سوی عـراق من شـنـیـدم خود ز خـتـم الانـبـیا در عـراق و سـرزمـیـن کـربـلا «قـرّةالعـین» مرا، حـزب یـزید مینمایـند از ستـم، روزی شهید گفت شاه: ای مادر فرخنده فـال! نیست بر من نیز خود پوشیده حال دانم، ای مادر! مرا اندر چه روز مـیرسـد آن وقـعـۀ بـنـیـاد سـوز میشناسم نیک، من، خود مدفـنم در کجـا گـردد جـدا سـر از تـنم میشـنـاسم آن کـسـان کز اقـربـا کـشـته میگـردنـد در آن ماجـرا پـس اشـارت کرد، سوی نـیـنـوا گـشت مشـهـودش زمـین کـربلا دسـت بُـرد و از دیـار غـربـتـش قـبـضهای بـرداشتی از تربـتـش هان! بگیر این تربت و در شیشه دار زین سخن، دل فارغ از اندیشه دار چون مبدّل خاک را بینی به خون گـو دگـر « انّـا الـیـه راجعـون» امّسلْمه زین خبر بگْـریست زار لطمه زد با آه و شیون بر عـذار با دلی میگفت از غم، چاکچاک: یا رسولاللَّه! بر آور سر ز خاک این حسین است، آن عزیز کردگار عرش رحمان را ز رفعت، گوشوار سـالهـا پـروردی انـدر دامـنـش حالیا مضـطـر نمـوده دشـمـنـش شد مـهـیّـای سـفـر، شـاه حـجـاز برگ و ساز آن سفر را کرد ساز شهـر یـثرب را دگر بدرود کرد رو به سوی کعـبۀ مقـصود کرد کرد طی، منزلبهمنزل، روز و شب تا به شهـر مکّـه، آن میر عـرب
: امتیاز
|
ذکر مصیبت خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مکه
بار بربـنـدیـد آهـنگ سـفـر دارد حسین نیّت رفتن در آغوش خطر دارد حسین خنجر نامردمی خوردن ز اهل کوفه را خوب میداند که میراث از پدر دارد حسین اهلبیتش را ببین همراه خود آورده است چونکه از پایان کار خود خبر دارد حسین تا بگوید شرط دینداری فقط آزادگیست روی دستش غنچهای بیبال و پر دارد حسین بانگ بر زد پیکری بیدست «اَدرک یا اَخا« ناگهان دیدند دستی بر کمر دارد حسین کوه صبر است او که هم داغ برادر دیده است هم تک و تنهاست، هم داغ پسر دارد حسین بر فراز نی نگاهش را به صحرا دوختهست آه اگر از اهلبیتش چشم بردارد حسین کاروانی نیزه و شمشیر و خنجر پیش رو کاروانی اشک و ماتم پشت سر دارد حسین تا که حـج ناتـمام خـویش را کـامل کند ترک سر کردهست، احرامی دگر دارد حسین
: امتیاز
|
ذکر مصیبت خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مکه
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای تا که از مشرق دمیدی، سرخرو چون آفتاب روشنایی از کران تا بیکران آوردهای تا چو نیلوفر زدی در برکۀ خون، دست و پا پای از رفعت به اوج کهکشان آوردهای آب دادی تا گُلِ توحید را از جوی خون در کویرستان بهاری بیخزان آوردهای نام تو شد شهره در آفاق چون آیات نور تا به روی نیزه قرآن بر زبان آوردهای از منا برتـافـتی رو، آمـدی در کـربـلا فدیه با خود کاروان در کاروان آوردهای برد ابراهیم اگر از بهر قربان یک ذبیح تو به مذبح، کودک و پیر و جوان آوردهای در زمان قحطسال عشق و ایثار و خلوص تو حدیث عاشـقی را در میان آوردهای خون پاکت شعله زد بر خرمن بیداد و کفر بهر اهـریمن شهـابی بیامـان آوردهای تـربت پـاک تو بادا غـرقـۀ عطر درود چون گـل آزادگی را ارمـغان آوردهای
: امتیاز
|
ذکر مصیبت خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مکه
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت میبـری قـافـلۀ اشک مـرا پـشت سرت راه میافتی و باقیست به خاک عرفات حرفهایی که روان بود از آن چشم ترت به کجا میبـرد این راه بـلاخـیز تو را! کـودکـاناند و زنـاناند چرا همسـفرت؟ ز امر حق قصد سفر داری و زین غم دلها میشـود از سـر دلـباخـتـگی دربهدرت خـبر قـاصد تو میرسـد از طـوفـانهـا این خبر چیست؟ که داغیست گران بر جگرت میرسی کمکم و پیداست به پهـنای افق خـیمۀ در دل صحـرای بلا شـعـلهورت میهمان هستی و با نیـزه و شمشیر چرا میزبان تو گرفتهست چنین دور و برت؟ روزهـا میگـذرد میرسـد از راه آخـر آن غروبی که سر نیزه روان است سرت
: امتیاز
|
ذکر مصیبت خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مکه
وقتی که با عشق و عطش یاد خدا کردی احرام حـج بستی و عـزم کـربلا کردی تو در تـمام راه، دور عـشق چـرخـیدی حاشا اگر یک لحظه حَجّت را رها کردی هـفتاد دفعه دور معـشوق خودت گشتی آخر به روی نیـزه حَجَّـت را ادا کردی شیطان به رویت سنگ زد، از کوفه پرسیدم: کافر چرا اعمال حج را جا به جا کردی تا پای جان ماندن همان عهد قشنگی بود عهدی که کوفی بست اما تو وفا کردی خـون خـدا بودن قـیـامت میکـند در تو حق داشتی تا محشرت را خود به پا کردی تو خوب میدانستی آنجا یار و یاور نیست حس میکنم از کربلا ما را صدا کردی اینکه تو ابن بـوتـرابـی اتـفـاقـی نـیست تو خاک را با خون پاکت کـیمیا کردی حالا دلم با هر تپش صحن و سرای توست یک کعبهٔ ششگوشه در قـلبم بنا کردی
: امتیاز
|
خروج کاروان حضرت سیدالشهدا علیهالسلام از مکه
خوشا آنکس که امشب در کنار کعبه جا دارد به سر شور و به دل نور و به لب ذکر خدا دارد همه در مکّه جمع و کاروانی خارج از مکّه، ره صحرا گرفته، کیست این، عزم کجا دارد امیر کاروان، فرزند زهرا با جوانانش برای حجّ خـون عـزم دیار کربلا دارد ذبیح اکبر این کاروان باشد علیاصغر که حلـقی تشـنه اما تـشنۀ تـیر بلا دارد حسین بن علی حجّی رود یاران که در این حج چهل منزل به روی نیزهها سعی و صفا دارد چو حاجی میشود محرم بپوشد حلّهای بر تن عزیز فاطمه بر تن لباس از بوریا دارد تنش در موج خون افتاده با خواهر سخن گوید سرش ذکر خدا از نیزه تا تشت طلا دارد
: امتیاز
|
زبانحال حضرت سیدالشهدا علیهالسلام در خروج از مکه
از حـریـم کـعـبه آهـنگ سفـر داریم ما مقصدی بالاتر از این در نظر داریم ما میرویم از کعبه سوی کـربلای پُر بلا اینچـنین حُکـم از خدای دادگر داریم ما از برِ قبر پیمبر گرچه هجرت کردهایم گوش جان بر گـفتۀ خیرالبشر داریم ما چون خدا خواهد ببیند جسم ما را غرق خون نِی ز مرگ اندیشه، نِی خوف از خطر داریم ما دینِ حق گر جُز به قتل ما نگردد جاودان از سنان و تیغ و پیکان کِی حَذَر داریم ما تا کـنـیـم اتـمام حـجّ نـاتـمـام خـویش را از ازل شورِ شهادت را به سر داریم ما
: امتیاز
|
مصائب خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مدینه
از زادگاه خویش کـجا میروی حسین این راه امن نیست چرا میروی حسین با حـاجـیان کـعـبه که عـهـدی نـداشتی سوی کدام شهـر و بلا میروی حسین آیـا که داده وعــدۀ مـهـمـان نـوازیات با خانـواده مستِ صـفا میروی حسین در روز روشن از که کـنایه شـنـیدهای کاین نیمه شب بدون صدا میروی حسین از مـژدۀ سـفـر هـمـه شـادنـد کـودکـان مرغان به زیر پر چو قطا میروی حسین گـویـا دل از مـدیـنـۀ جـدّت بــریــدهای خود را سپردهای به خدا، میروی حسین بـدرود ای عـزیـز، خـدا بـاد هـمـرهت با اشک و آه و سوز و نوا، میروی حسین
: امتیاز
|
مصائب خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مدینه
عـزّت زیـاد، آه، کجـا میروی حـسین تا مکه، یا به کرب و بلا میروی حسین این وقتِ شب! شبانه چرا بار بـستهای با اهل بـیـتِ آل عـبـا میروی حـسـین با کـودکـان و پـردگـیـان و مـعـاشـران گویا به پیـشـگـاه خـدا میروی حـسین اینـگـونه که تو غـرقِ وداعِ پـیـمـبـری داری به مـقـتـل شهـدا میروی حـسین شیرخواره میبری و جوان میبری و پیر عباس میبری، به خَفا میروی حسین صاحب حرم! چرا ز حرم میزنی برون با سوز و اشک و حال بکا میروی حسین با هـیـبتِ پـیـمـبـر اکــرم زدی بـه راه با ذکر مادرت، به نـوا میروی حسین «اُخرج إلیَ العراق» شنیدی ز جدِّ خود؟ آیا به کـوی درد و بـلا میروی حسین زینب اسیـر میشـود و تو شهـیدِ عشق داری بـسوی اهل جـفا میروی حسین حج را بَدل به عمره کـنی ای امامِ حج تا قـتلـگـاه، جـای مـنـا میروی حسین زیر سُـم سـتـور، تنَت لِه شـود غـریب در زیر تیغِ کین ز قـفا میروی حسین در پیـش چـشم فـاطمه با جـسم بیکـفن بر عهد خویش کرده وفا میروی حسین از کربلا به کوفه و از کوفه تا به شام بر نیزهها به رأس جدا میروی حسین بعد از تو کوفه، رحم به زینب نمیکند در شامِ غم به طشتِ طلا میروی حسین
: امتیاز
|
مصائب خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مدینه
جـدایی از مـدیـنـه بـاورم شـد حرم غمخانۀ صاحب حرم شد همه حجـاج زهـرا بار بـستـند به این رفتن دل عالم شكـستـند به ناقه مادری و شیر خواری شـود آمــادۀ اُشْــتُــر ســواری تـمـام مـشـكهـا پُـر آب بـاشـد كمی آرام، اصغر خواب باشد كناری نجمه مست روی قاسم زند شـانه سر گـیـسوی قـاسـم ولی یك سو همه تصویر این شب شـده وقـت پـریـشـانـی زیـنـب سر او بر سر دوش حسین است پناه او در آغوش حـسین است شده ذكر لـبش با چـشم گریان عزیزم بیتو میمیرم حسین جان تــمـام آرزوهـایـم تـو هـسـتـی منم مجنون و لیلایم تو هـستی همه شب روی سجـاده نـشیـنم الهـی ای حـسین داغـت نبـیـنم تــمــامـی امـانـت هـای مــادر مـیـان بـسـته پـیـچـیـدم بـرادر
: امتیاز
|
مصائب خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مکه
بـیـدار و خـواب بـود کـه افـتـاد اتـفـاق از جدِّ خود شنید که اُخرُج اِلی العِراق پیـغـام دادش از طرف حَـیّ ذُوالـمِـنَـن قَـدْ شـاءَ أَنْ یَـراکَ قَـتـیـلا حُـسـیـن من أُخْرُج إلی العِراق، سفر پیش روی توست یکدشت داغ و خوف و خطر پیش روی توست أُخْرُج إلی العِراق، که چشم انتظار توست قومی که فکر غارت دار و ندار توست أُخْـرُج إلی العِـراق، که بـاید فـدا شوی بـشـتاب تا که ذبـح عـظـیـم خـدا شـوی أُخْرُج إلی العِـراق، که مهمانیات کنند در پیـش چـشم فـاطمه قـربانیات کنند هر چند خیل پـردهنـشـینان عـصمـتـنـد با تـو مُـخـدّرات بـه این بـزم دعـوتـنـد وقتی پس از فراق جوان، پیر میشوی وقتی که بین دشت زمینگـیر میشوی وقتی کـنار علـقـمه با قـلب ریش ریش تیر آنقَدَر درآوری از جـسم ماه خویش وقـتی که دور از نظـر زینب و ربـاب از خون شیرخواره محاسن کنی خضاب وقتی به سجده در دل گـودال میروی وقتیکه نیزه میخوری از حال میروی یعنی چه حکمتیست که مَسلوب میشوی؟ در زیـر سُـمّ اسب لگـدکـوب میشـوی سر را بباز و سروریات را نشان بده از روی نیـزه دلـبریات را نـشان بـده در کوفهای که لب به لب از بغض حیدر است قرآن شنیدن از سر بر نیزه خوشتر است از خون زخم وا شدهات رنگ هم بخور گفته خدا به خاطر من سنگ هم بخور آرامـش عــقــیـلـه در آن ازدحـام بـاش یک جـمـله با رقـیّـۀ خود همکـلام باش
: امتیاز
|
مصائب خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مکه
قـصـد کـجا کـرده یـل بـوتـراب؟ خُـود و سـپر بـسـته چرا آفـتـاب؟ کوفه پُر از سـایۀ کین است امام! شومترین شهر زمین است، امام! زخـم جـفـا بر جگـرت، کوفه زد تــیـغ بـه فــرق پـدرت کـوفـه زد کو همه آنها که تو را خواندهاند؟ چـند نـفـر پـشت سـرت ماندهاند؟ نـامـه نـوشـتـنـد، ولـی بـیاسـاس اسـم تـو بُـردنـد، ولـی بـا هـراس لایـق پــیـغــمـبـر خـود نـیـسـتـنـد فکـر سری جز سر خود نیـسـتـند خــاطــر آســوده مــکــدّر مـکـن جـامـۀ احـرام به خـون تـر مکـن خـیـمـه بـچـین از گـذر ایـن بـلا، مـوسـم حـج اسـت چـرا کـربـلا؟ تـیــغ بـرائـت ز کــمــر بـاز کـن فـکـر سـرانجـام و سـرآغـاز کـن اُمّـت خــود را بـه دعــا واگــذار کــار خــدا را بـه خـــدا واگــذار دین تـو سـجّـادۀ بـاز است و بس مرد خـدا، مرد نـماز است و بس شهـر پُر از شـمر، پُر از حـرمله رحــم نــدارنـد بـر ایـن قــافــلــه مصلحت آن است که جان در بری عــذر بـه درگــاه پــیـمـبـر بـری کـوه خـروشـیـد و دهـان باز کرد بــال زد آئـیـنــه و پــرواز کــرد ولـولـه شد، نـورٌ عَـلـی نـور شـد دشت پُر از عطر، پُر از شور شد گــفـت بـبــنــدیــد خـــیـــام مـــرا نـیــزه و شـمـشـیــر و نـیـام مـرا خــمشـدۀ بــار نـفــس نــیــســتــم مـرغ زمـیـنگـیـر قـفـس نیستم... گـرچه سـرم را به سـر نی کـنـند نـامـۀ تـقــدیــر مــرا طـی کـنـنـد جـان من از غـم بـه لـب آیـد اگر لـشـکــر شـام و حـلـب آیــد اگـر گـر بـنــشـانـم بـه دل ایـن داغ را یـکـسـره پـرپـر کـنـم این بـاغ را این هـمـه ارزانی لبـخـنـد دوست خیمه و خیل و زن و فرزندم اوست اوست که در خون من افتاده است در دل مـجـنـون من افـتـاده است روز و شـبم، مِهر و مَـهَم او شده مـاه شـب چـهـاردهـم او شــده... میروم این راه که بیراهه نیست غصّهام این کودک شیرخواره نیست داغ کـبــود دل زهــراســت ایــن فـرق ترک خـوردۀ مـولاست این لحـظـۀ قـنـداقـه بغـل کردن است وقتِ به تکـلیف عمل کردن است وقت ز خون تر شدن است الوداع لحـظـۀ پـرپـر شـدن است الوداع
: امتیاز
|
مصائب خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مدینه
آن تیرهشب که جمع پریشان، روان شدند از ناله قـدسـیان، جـرسِ کـاروان شدند هم حـامـلانِ عـرش به زانـو درآمـدنـد هم طایرانِ سـدره برون ز آشیان شدند شد رستخـیـز عام، دمی کآن مسافـران بـدْرودسازِ قـبـرِ شه انس و جـان شدند آورده تـنـگ مـرقـد پُـر نـور در بـغـل مانـند شـمع طـور، سـراپـا زبـان شدند گه نوحه، گه زیارت و گاهی وداع و گاه از بس فـغـان و آه ز آه و فـغـان شـدند بر حال زار خویش در آن روضۀ شریف لختی سروده مرثیه و روضهخوان شدند کای فـخـر انـبـیـا! تو بـرفـتیّ و امـتّـت از کین، پس از تو خصم امام زمان شدند پیکار بدر و حرب اُحُد را به خاطر آر وز جان ما مپرس که با ما چسان شدند از روضه سر برآر و نگه کن که عترتت ناچار، دور از این حرم و آشیان شدند اینک ز تربت تو به قصد عراق و شام با جـان سـوگـوار و تن نـاتـوان شـدنـد یـا ایّـهـا الـرّسـول! خــدا را نـظـارهای ما را به قبر خویش طلب یا که چارهای
: امتیاز
|
مصائب خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مدینه
چون ز یـثرب کرد، آن شاه جلیل سـوی شهـر مکّـه، آهـنگ رحـیل در دل شب با دلی پُـر داغ و درد عـــزم تــودیـع رســولالـلـه کـرد شـد کــنــار روضـۀ خـیــرالانــام داد ســلـطـان شـریـعـت را ســلام نرگس از دریای دل، پُر ژاله کرد رفت از خود بس که آنجا ناله کرد گـشت پیـغـمـبر در آن حالت پـدید «همچو جان خود در آغوشش کشید» گـفـت: ای نــوبــاوۀ بـسـتـان مـن! راحت دل! روح من! ریحان من! از چه، ای جان! اینچنین آشفتهای؟ تـنگدل چـون غـنچـۀ نشکـفـتهای ای تو سـرخـیل هـمـه دلدادگـان! مـــقــتــدای جـــمــلــۀ آزادگـــان! از تـو پشت دین حـق گـردد قـوی رســم و آئـیـن کـهـن یــابـد نــوی خیز و افکن لرزه بر بـنـیان کـفر مـنـهـدم کـن پـایـه و ارکـان کـفـر خـون تـو، تـجـدیـد این آئـین کـنـد زنـده دیـگـربـار، رسـم دیـن کـنـد دولـتـت، پــایـنــده مــانَـد تــا ابــد همچـو ذات پـاک «الله الـصّـمـد» خیز و با تعجـیل کن عـزم عـراق نیست، ای جان! دیگرم تاب فراق رو کـه «انّ الله شـاءَ اَن یَــراک» بیسر و عریان، میان خون و خاک خیز و بشْتاب، ای عزیز بیهمال! زآن که نزدیک است، ایّام وصال چون از آن رؤیای خوش، بیدار شد در زمـان، آمــاده بـهــر کـار شـد کـاروان عـشـق، رو در راه کـرد سـیــنـههـا را پُــر ز دود آه کــرد اقـربا گـشتـند چون دریا به جوش برکشیدند از دل پُر خون، خروش جـمـلـگی بر گِـرد او، پـروانهوار از فـروغ شـمـع رویش، بیقـرار نالـههـا کـردنـد کای مـهـر منـیـر! پــرتـو خـود را ز ذرّه وا مـگـیـر ای چــراغ دودمــان مـصـطـفـی! ترک هجرت کن، مشو از ما جدا شاه گفتا: غیر از این دستور نیست راز پنهان، پیش من، مستور نیست «رشتهای بر گردنم افکنده دوست میکشد آنجا که خاطرخواه اوست»
: امتیاز
|
مصائب خروج سیدالشهدا علیهالسلام از مدینه
ای مــدیـنــه! نـوبـت غــم آمـدت تـا قـیـامـت سـوگ مـاتـم بـایـدت یا رسـولاللَّه! برآور سر ز خاک نی، فرود آ از فـراز عـرش پاک بین حسین اینک وداعـت میکـند رو بـه اقـلـیـم شـهــادت مـیکـنـد بـلـبـلان رفــتــنـد از گـلــزارهــا جای گـلها، سر کـشـیـده خارهـا ای حسن! ای مجتبی! ای مرتجی! میرود بـنْـگـر حـسـین آیـا کـجـا ای بـرادر! از بـرادر بـاز پـرس هم ز انجامش، هم از آغاز پرس سر برآر، ای زهرۀ زهـرا! دمی پُر ز شور و فـتـنه بنْگـر عالـمی بنْـگـر اشـترها، قـطار اندر قطار دخـترانت بین به محـملها سوار بـنْگـر آن شهزادگان بحـر جـوش تیغها بر کف، سپرهاشان به دوش رخش عزّتْشان همه در زیر ران در رکاب آن شـه خـوبـان، روان جامۀ غم کن تو، ای کعبه! به بر غرق اشک دیده کن، حِجْر و حَجَر بیصفا مانْدی از این پس، ای صفا! بیامام، ای مشعر و خیف و منا! زادگــان پــاکـت، ای امّالــقــری! میروند، آخـر نـمیپـرسی کجا؟ این بُوَد انصاف تو؟ ای روزگار! شام و ری شاداب و یثرب سوگوار؟! این بُوَد انـصاف؟ ای دهـر دغـا! شامیان در عیش و مکّی در عزا؟!
: امتیاز
|
زبانحال سیدالشهدا علیهالسلام هنگام خروج از مدینه
ای شمعِ من بسوز كه پروانه میرود زین آستان، صاحب این خانه میرود ای شـهـر ِجـدِّ اَمـجَـد و والا تـبار من بنگر حسین چگونه از این خانه میرود مادر به پای خیز و دعا كن به كاروان مـوسـای تو اگر چه دلـیـرانه میرود مـادر بـبــوس دیـدۀ گـریــان دخـتــرم نـازش بـكن رقـیـه به ویـرانه میرود بنگـر به اكـبرم كه چه تعجـیل میكند عباس را ببـین كه چه مردانه میرود ای باغـبان دگر بنـشین در عزای گل فصل خـزان رسیده و پروانه میرود
: امتیاز
|
وداع سیدالشهدا با مرقد پیامبر و خروج از مدینه
زین وداع آتشین، کز شهر قرآن میکنی آستان وحی را، بیتاب و حیران میکنی تا ابد بنـیـاد غـم، از غـصهات ماند بپا کاخ شادی را ز غم با خاک یکسان میکنی؟
: امتیاز
|
وداع سیدالشهدا با مرقد پیامبر و خروج از مدینه
صدای بانگ جرس، کاروان مهیّا شد دل تـمـام عـوالـم گـرفت و غـوغا شد حسین فـاطمه راهی کـربـلا شده و… دو چـشمِ زینب کبری، شبـیه دریا شد مدیـنه شـهـر نـبی بود، شهـر خوبیها ولی چـه عـرصۀ تـنـگی برای آقا شد رسید جـای بلـنـدی که شهـر پـیدا بود نگـاه کرد و دلـش بیقـرار زهـرا شد وداع کرد و، روانه به سوی وادی عشق عزیز فـاطمه راهی کوه و صحرا شد نگاه کرد به اصغر، به روی دختر خود دلـش شکـست و گرفـتـار کار دنیا شد در این میانه، زنی پشتشان دعا میخواند نگـاهِ امّ بـنـین خـیـره بـر پـسـرهـا شد خـدا کـنـد که دوبـاره حـسین برگـردد دعـای مـادریاش پـشـتِکار سـقّـا شـد خبر نداشت که گـودال کربلا روزی، سَر عـبا و عـمـامه، چـقـدر دعـوا شد
: امتیاز
|